پاموک



روز قبل از تولدم مریم میرزاخانی فوت کرد. شب تولدم همه عکس پروفایلاشون رو کرده بودن عکس مریم. روز تولدم همکارم با عکس مریم گوشیم رو پر کرد از استیکر تولد و تبریک. انگار مریم میرزاخانی داره بهم تبریک میگه!


پ.ن: تناقضش بیشتر از اینکه عجیب باشه غم انگیزه

پ.ن: خدا رحمتش کنه



به پیشنهاد آقاگل گفتیم تو چالش زبان مادری شرکت کنیم. یه حکایت از سعدی رو گذاشته و ازمون خواسته با زبونا و لهجه های محلی خودمون بخونیمش. کلا تو اراک کمتر کسی با لهجه حرف میزنه و بیشتر برامون شده جنبه سرگرمی ولی خب حیفه از بین بره. من که شخصا تو این مقوله کمیتم لنگ میزنه به هر روی تلاش کردم حکایت رو به لهجه اراکی برگردونم قطعا حرفه ای نیست و می دونم پر از اشکاله ولی خب یه شَمایی به آدم میده. (اراکی ها ببخشن)







کلمات و ترکیبات تازه:
پا پتی: پا
ای خونَش: وقتی تعجب می کنن میگن. یه چیزی مثل یا حضرت عباس :)
چینی: همچین
تِرِنگ: محکم
بااااعّ: یه لغت پر کاربرد تعجب اراکی!
جز جیگر بزنی: جیگرت زخم بشه
هشتن: گذاشتن
چی شی؟: چی؟
بَپّا: نگاه کن
دیه: دیگه
ملوچ: گنجشک
می یَله: می ذاره



تا حالا اینجا نگفتم ولی مدتیه که دارم توی یه آموزشگاه کنکور کار می کنم. از این کارای اداری و مشاوره و تنظیم کلاس و گردوندن پانسیون مطالعاتی و این چیزا. شغلی که عاشقانه دوستش دارم قطعا نیست، تخصصی که دارم هم این نیست هر چند به موازاتش دارم واسه اونم می دوئم و امیدوارم نتیجه بگیرم؛ اما حاشیه های کارمو دوست دارم. سر و کله زدن با بچه هایی که 10- 9 سال از خودت کوچیکترن یه موقع هایی بامزه ست.
بزرگتراشون (بیشتر پیش دانشگاهی ها) احساس بزرگی می کنن گاهی بر نمی تابن یکی با سن و سال من بهشون امر و نهی کنه. کوچیکترا (دوم دبیرستانی های سابق و دهمی های جدید) هم به سبک مدرسه واسه خطاب قرار دادن خانوم خانوم از زبونشون نمیفته!

اینا بعضی از اتفاقات این روزای منه:
- یکی از اساتید کلاسش کنسل شده بود و من باید زنگ می زدم به بچه های کلاس و اطلاع می دادم که اون روز نیان. پیش دانشگاهی بودن و 10-12  تا پسر شر و شیطون که دو تا دختر هم تو کلاسشون بود. زنگ زدم به یکی از پسرا و ازش خواستم اسم چند تا از هم کلاسی هاشو هم بگه تا به اونا هم زنگ بزنم. فقط اسم دو نفر دیگه رو می دونست. زنگ زدم به یکی از دخترا ازش همین سوالو  پرسیدم. ابتدا با نام و یاد خدا شروع کرد و دونه دونه پسرا رو نام برد. مجید مجیدی، وحید وحیدی، حمید حمیدی، سعید سعیدی، وحید وحیدی، رحیم رحیمی، کریم کریمی، (کریم؟ کدوم کریم؟) لطف الله لطفی، کرم الله کرمی، عزت الله عزتی و. یعنی آمار بیست!
زنگ زدم یکی دیگه از پسرا که ایشونم فقط اسم اون دوتا دختر کلاسشون رو می دونست!
 
- نشسته بودم و سرم به نوشتن گرم بود که یکی از استادا اومد بهم گفت پس تو چرا اینجایی؟ گفتم کجا باشم؟ گفت دانشگاه دیگه. پرسیدم دانشگاه؟ گفت آره دیگه پارسال کنکور داشتی و قبول شدی. اما اصلا نمی بینم بری دانشگاه. کلا منو با یکی از بچه های کنکوری اشتباه گرفته بود! براش توضیح دادیم از اشتباه رهانیده شد.
یه بار هم داشتم با یکی از همکارا حرف می زدم مادر یکی از بچه ها اونجا نشسته بود منتظر دخترش. یه دفعه به من گفت شما هم منتظر دخترتی؟ گفتم دخترم؟ نه خانوم.
کلا ما نفهمیدم خوب موندیم و سنمون 9- 10 سال کمتر میزنه یا انقدر پیر و فرتوت شدیم که بهمون می خوره دختر کلاس دهمی داشته باشیم.

- یکی از پسرا اومده بود در مورد کلاسا سوال می کرد. پرسید فلان کلاس تشکیل میشه؟ گفتم نه به حد نصاب نرسید. گفت برای دخترا چی؟ گفتم اونم تشکیل نمیشه. گفت ما مشکلی نداریم با دخترا با هم کلاس رو تشکیل بدیم هااا (خب قاعدتا فقط عمه من با کلاس مختلط مشکل داره :) )

- یه بار یه خانومی از در آموزشگاه اومد تو پرسید آموزشگاه اینجاست؟ گفتم بله. گفت مسئول ابرو بالاست یا پایین؟ (با آموزشگاه آرایش اشتباه گرفته بود!) گفتم برو جانم، برو تابلو به اون گندگی رو ببین. روی در ورودی هم اسامی قبول شدگان رو زدیم. غلط نکنم فکر کرده بود تخصص آرایشگراست. مثلا  عبارت شهین شهینی / دانشگاه شریف رو فکر کرده بود طرف مدرک کوتاهی مو رو از شریف گرفته!

پ.ن: خلاصه انقدر که واسه کنکور اینا نگرانم واسه کنکور خودم نبودم!


1- «عدالت» به قدری داره بیداد می کنه تو زندگی مون، به قدری داره جولون می ده تو روزگارمون که حتی حتی حتی تو مسائل خاک تو سری هم دیده میشه. یه عده از دوستان عزیز هم هستن که حتی وقتی می خواد خاک تو سرمون بشه خاکشون از ما بهتره، مرغوب تره، کلاسش بالاتره. خاک ما از این خاک بیخودا و خاک مرده هاست؛ مال اونا از این خاکای غنی شده و حاصلخیز! اصلا انقدر همه چیز خوبه.
یه وقت فکر نکنید با رزومه پژوهشی و مدرک مرتبط و 6 ماه عین اسب دوندگی ما رو نمی خوان ها؟!
یه وقت فکر نکنید یه نفر با یه نامه (!) و یه لیسانس غیر مرتبط اومده مشغول بشه ها؟! هیییچ هییییچ

2- یه شعاری شنیده بودم توی اعتراضات کارگری اخیر که با وجود تکرار بسیار هر چقدر به مغزم فشار میاوردم آهنگش تو ذهنم نمی موند و به آایمر بودن خود ایمان آوردم.
یه وقت فکر نکنید می خواستم بگم کارگرا دارن اعتراض می کنن ها؟
یه وقت فکر نکنید می خواستم بگم 6 ماه حقوق نگرفتن ها؟
یه وقت فکر نکنید تو رسانه ها هیچ پخش نشد ها؟
من فقط و فقط می خواستم بگم آایمر گرفتم!! اصلا خنگ شدم آهنگش تو ذهنم نمی می مونه!!

3- انقدر این روزا سرم شلوغه و چیزای عجیب می بینم و می شنوم که خدا بگه بس. یعنی هر روزش یه برنامه خارق العاده داریم. صبح عمودی از منزل خارج میشم، شب افقی بر می گردم. ان شاءالله، به یاری ایزد منان، به لطف خداوند عزوجل، به حق پروردگار عرش مُعَلی (!) میام به امور وبلاگی یه سر و سامونی میدم. تازه اومدم می بینم قرار وبلاگی هم رفته شده و من هنوز یا دارم با دانش آموز خنگ سر و کله می زنم یا باید بزنم تو گوش مصاحبه و این کوفتا. :(((
 
پ.ن: عنوان؟ نصیحته. بهش عمل کنید!

سال 84 بود. اون سال انتخابات ریاست جمهوری بود و سن رای دادن از 15 سالگی حساب میشد. منم رای اولی بودم و تازه اول راه. حتما یادتون میاد که تعداد کاندیدای انتخابات تقریبا زیاد بودن و رای گیری کشیده شد به مرحله دوم بین و رفسنجانی. حالا بماند مرحله اول به کی رای دادم که به ضرس قاطع اون شخص آقای نبودن ولی توی مرحله دوم یادمه خیلی بحث بود که به کی رای بدیم. کل خانواده و خاندان ما به جز شوهر خالم عزمشون رو جزم کرده بودن که به رای بدن. خیلی امید بسته بودن و می گفتن اگه رای بیاره خیلی کارا می کنه و از این حرفا، اما من و دخترخالم یواشکی خودمون رفتیم دنبال اینکه به کی رای بدیم. کلی تحقیق کردیم و تصمیم گرفتیم به رفسنجانی رای بدیم. شب رای گیری همه فامیل خونه ما جمع بودن و بحث حسابی ی بود و همه هم از دم به جز همون شوهر خالم به رای داده بودن. من و دختر خالم هم از ترس مواخذه صداشو درنیاوردیم و وانمود کردیم به رای دادیم. اون سال ها گذشت و گذشت و گذشت و ما رازمون رو لو ندادیم و البته با مواضع ی آدما بیشتر و بیشتر و بیشترتر (!) آشنا شدیم تا رسیدیم به پریشب که گفتن آقای رفسنجانی فوت کرده. اصلا همه شوک شدیم. من هنوزم باورم نشده مرگ این آدم رو. خیلی ناگهانی و خیلی سریع. دیشب به خانوادم ماجرای اون سال رو گفتم. انگار که مثلا یه افتخاری باشه با غرور گفتم. حالا دیگه از مواخذه شدن نمی ترسیدم.

پ.ن: من واقعا از فوتشون ناراحت شدم. خیلی زیاد.

پ.ن: هنوز فکر می کنم اون سال دو تا افتخار برام داشت 1) با علم به آقای رفسنجانی رای دادم 2) به آقای رای ندادم! نه اون سال نه سال دیگه ای



نمی دونم پاییز امسال چه حکمتی داشت که ما تصمیم گرفتیم باهاش راه بیایم اما این نامرد افتخار نداد چند قدمی باهامون راه بیاد. اون چند هفته قبل که با مریضی دست و پنجه نرم کردیم اما بعد دوباره آنفولانزا اومد چسبید به یقمون پایین هم نمیومد!

بعد از مریضی که یه ذره جون گرفتیم باز یه بلای خانمان برانداز اومد و خودشو انداخت وسط زندگیمون و با بدبختی پرتش کردیم بیرون. اون رفت یه چیز دیگه اومد. و باز یه چیز دیگه، شاید باورتون نشه باز هم یه چیز دیگه! قشنگ حس می کردم وسط نبردهای گلادیاتوریم که تا زنده نمونم نمی تونم برم مرحله بعد!

حالا بماند که چقدر کار ریخته بود سرم و حس هیچ گونه فعالیت وبلاگی هم نبود. مثلا وسط مریضی من باید چند تا از دوستای دانشگاهم رو هماهنگ می کردم واسه یه کار مهم. از قبل بنا بود من اینا رو با هم آشنا کنم حالا من افقی شده عین مراکز کنترل از راه دور، از خونه باید اینا می رسوندم سر قرار! شهین برو اونجا، مهین فلان ساعت سر قرار باش، پروین برو چپ، سیمین برو راست و. یعنی خودم با آنفولانزا (نامرد چقدر نوشتنش هم سخته!!) کنار میومدم بسیار راحت تر بود تا بشم برج مراقبت اینا رو به هم برسونم! بعدش هم که معلومه 60،70 نفری می خواستن گزارش کار بدن، بنابراین از شغل شریف کنترل از راه دور تبدیل شدم به پاسخگوی 149! :|


سرماخوردگی و مشتقاتش بد چیزیه بد. خوبه یه سری کارا رو این جور موقع ها بلد باشید. اینا موثر بوده.

بدترین مشکل بسته شدن بینی مبارکه. چند ساعت یه بار تو یه ظرف دهانه باز مثل قابلمه بزرگ بخور بدید و انقدر نفس عمیق بکشید تا کاملا راه تنفسی باز بشه. بعدش هم عین خانومای شمالی دقیقا مثل خودشون این شکلی سر و کله تون رو ببندید! این واسه همه چیز خوبه. از بین رفتن سردرد و برگشتن حوصله و اعصاب.

به توصیه یه دوست خوب که خیلی برای من مفید بود همراه غذاتون پیاز خام بخورید.

اصلا مهم نیست شلغم دوست دارید یا نه چونکه باید آبپز کنید بخورید.

محلول آب و عسل و چند قطره آبلیموی تازه بسیار مفیده.

برای درمان سرفه شبا قبل از خواب آب نمک ولرم قرقره کنید. دقت کنید قرقره. به یه خنگی گفته بودیم ایشون خورده بود و شاکی بود چرا دلدرد گرفته!

آبمیوه طبیعی به خصوص آب پرتقال بخورید.

برای حل مشکل کم اشتهایی و تهوع ِ دوران نقاهت که خیلی هم بد دردیه، شیره گوشت بخورید. فیله گوشت رو خوب بکوبید. بذارید توی یه شیشه مربایی، چیزی درش رو ببندید و توی آبجوش روی شعله غوطه ور کنید تا به مرور آب بندازه یا به اصطلاح شیره اش دربیاد. بسیار هم خوشمزه ست و سرشار از آهنه.

خلاصه که قبل از همه اینا پیشگیری کنید. مثلا بعد از حمام پاهاتون رو با آب سرد آبکشی کنید اینجوری از واریس هم خبری نخواهد بود.


من الله توفیق!!


پ.ن: به مرور وبلاگاتون رو می خونم. :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ايران پي - www.iranpay.biz bagheri-azu باسکول ، لودسل ، ویفیدر بلت فیدر Rebecca تيماپو قایق کاغذی پرسش مهر دانلود سریال گیم اف ترونز